دیگران گر همه رفتند، خدا را تو مرو
اشک اگر میچکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر میرود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصهها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایهی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته، خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایهی الهام سرشک
از کنار من افسردهی تنها تو مرو
در سال 794 ه . ق تیمور لنگ پس از تصرف شهر شیراز و برانداختن سلسله آل مظفر علماى شیراز را براى مناظره ، جمع کرد و کسى را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبید. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت : من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر و هزاران جاى و والایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم ، تو مردک به یک خال هندى ترک شیرازى آن را فروختى ؟ در این بیت که گفته اى :
اگر آن ترک شیرازى بدست آرد دل ما را بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ که در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت : اى سلطان عالم از آن بخشندگى است که بدین روز افتاده ام . تیمور از این لطیفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نکرد بلکه او را نوازش نمود.
شب هم آهنگی
لب ها می لرزند، شب می تپد. جنگل نفس می کشد
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند
بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان
به سوی ابدیت می رود
تمام شد!
همین؟
ولی من که هنوز...
یعنی دلم هنوز...
نمی دانم ! نمی دانم ...
اسمش را چی میشه گذاشت؟
اسم لحظه ای را که احساس میکنی
هنوز زوده...
هنوز زوده برای رسیدن به اخر جاده
من لحظه های با تو ادامه دادن را
دوست دارم
من تا ابد با تو بودن را می خواهم
"رها"
کسی سرنوشت مرا رنگ کرد
برای سفر، سینه را تنگ کرد
دوباره دلم را کسی راه برد
زچاله درآورد و در چاه برد
دل من ! دوباره هوایی شدی
سفر کردی و کربلایی شدی
تو و این همه عشق و این چفیهها
تو و بوسه بر خاک و این گریهها
تو و اشک و اخلاص و ذکر دعا
تو و این همه سوز بیادعا
چه شد کز شلمچه تو دم میزنی
کنار شهیدان قدم میزنی
بگو در شلمچه خدایش که بود
و جنس دل لالههایش چه بود
مگر خاک آن جا ملکپرور است
مگر آسمانش زجنس زر است
شلمچه ! چه کردی روایت شدی ؟
ضریح بلند زیارت شدی
تمام بشر از تو دم میزنند
به عشق تو در خون قدم میزنند
چه کردی که خاک تیمّم شدی
و سرچشمهی عشق مردم شدی