مرداب چشم او

مرداب چشم او


سالی گذشته است

زان ماجرا که عشق من و او از آن شکفت

زان شام ها که قصه ی تنهایی م شنفت

در آن شب امید

چشمان او به سبزی مرداب سبز بود

در گوش من ترانه نیزار می سرود

آغوش مهر او

گرمای بیکرانه ی ظهر کویر داشت

زان ماجرای تلخ

سالی گذشته است

با آنکه داستان من و او کهن شده ست

با آنکه دوستدار شکارم ولی هنوز

هرگاه بر کرانه ی مرداب می رسم

با تیر سینه سوز

مرغابیان وحشی آنرا نمی زنم

"تمیمی, فرخ"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد