سفید

من از سرزمینی می آیم

سرا پا عشق

سرزمین مرغکان عاشق

سرزمینی که تنها یک رنگ بر آن حکومت می کند:

"سفید"

رنگ پاکی ها

رنگ خلوص

رنگ بی رنگ بودن

بی ریا بودن

بی غل و غش بودن

کبوتران سرزمین من همه سفیدند

دریاچه های زلال سرزمینم

با رقص قوهای سفید

عشق را به بی رنگی دعوت می کنند

و

نجابت در سفیدی اسبان سرزمینم

خودی نشان می دهد

ترا به این سرزمین دعوتی ست

ترا آغوش به روی تمام سفیدی ها بازست

بیا به سرزمین پاکی ها قدم بگذار

و

بیاموز بی رنگ بودن را

و

فریاد زن :

" من همان بی رنگ بی رنگم"

صرافی، گیتا 

من از دوستت دارم


از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم

از عاشق از عارفانه می گویم

از دوستت دارم

از خواهم داشت

از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می کردم

من با سفر سیاه چشم تو زیباست

خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند

من با سخن از تو

خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می گیریم

ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان

ما خاطره ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را

ای جلوه ی از به آرامی

من دوست دارم از تو شنیدن را

تو لذت نادر شنیدن باش

تو از به شباهت از به زیبایی

بر دیده تشنه ام تو دیدن باش

رویایی, یدالله


مرداب چشم او

مرداب چشم او


سالی گذشته است

زان ماجرا که عشق من و او از آن شکفت

زان شام ها که قصه ی تنهایی م شنفت

در آن شب امید

چشمان او به سبزی مرداب سبز بود

در گوش من ترانه نیزار می سرود

آغوش مهر او

گرمای بیکرانه ی ظهر کویر داشت

زان ماجرای تلخ

سالی گذشته است

با آنکه داستان من و او کهن شده ست

با آنکه دوستدار شکارم ولی هنوز

هرگاه بر کرانه ی مرداب می رسم

با تیر سینه سوز

مرغابیان وحشی آنرا نمی زنم

"تمیمی, فرخ"

زمستان

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
 زمین را بارشِ مثقال، مثقال
فرستد پوششِ فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه بی روزن ِشب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برف­ها، باد،
روان بر بال­های باد، باران؛
درونِ کلبه بی­روزنِ شب،
شبِ توفانیِ سردِ زمستان.
-         «زمین سرد است و برف­آلوده و تر،
 هوا تاریک و توفان خشمناک است؛
کشد -مانند گرگان- باد، زوزه،
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
 -         «کنارِ مطبخِ ارباب، آنجا،
 بر آن خاک­اره های نرم خفتن،
 چه لذت بخش و مطبوع است؛
 و آنگاه عزیزم گفتن و جانم شنفتن»
 -         «وز آن ته­مانده های سفره خوردن،»
-         «و گر آن هم نباشد، استخوانی.»
-         «چه عمر راحتی، دنیای خوبی،چه ارباب عزیز و مهربانی!»
 -         «ولی شلاق!…این دیگر بلایی ست…»
-         «بلی، اما تحمل کرد باید؛
درست است اینکه الحق دردناک است،
ولی ارباب آخر رحمش آید،
 گذارد، چون فروکش کرد خشمش،
 که سر بر کفش و برپایش گذاریم
شمارد زخم هامان را و ما این-
محبت را غنیمت می شماریم…»
(۲)                                                                                                                                                                               "مهدی اخوان  ثالث"             

ادامه مطلب ...

بگو به باران

 

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش

سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

ادامه مطلب ...