آینه در آینه

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

هوشنگ ابتهاج


آنگاه که غرور کسی را له می کنی ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم ،

دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟

سهراب سپهری

بهانه


 ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم 
تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است


اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست


با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگارنیست


امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست


ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست