(شعر طنز )


خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن :
کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !
ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !
خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو
غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو
"سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
"سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !
"سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ
دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ
"سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ
تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ
"سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
....
آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد
رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !
گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!
من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال !
....


گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم
با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!
"سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !
"سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ...
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!

نظر دانشجویان مختلف در مورد سوسک…!

دانشجوی جغرافیا : مکان ، آب و هوا و شرایط محیطی در او تاثیری ندارد چون او همه جا هست!

دانشجوی مهندسی : شجاعتش برایم قابل تحسین است چون ماکت هر پل یا ساختمانی را که می سازم
بدون توجه به احتمال تخریب آن ، به رویش می رود و افتتاحش می کند!
دانشجوی پزشکی : تنها موجودی است که از تیغ تشریح من هراسی ندارد
و به طرفم می آید تا با فدا کردن جانش موجب پیشرفت علم پزشکی شود!
دانشجوی مدیریت : با آن جثه کوچک ، آنچنان خانواده پر جمعیتش را مدیریت و اداره می کند
که انگار مدیر بودن باید در خون هر کس باشد و درس خواندن بی فایده است!
دانشجوی روانشناسی : درون گرا ، خجالتی ، کم حرف ، یک شخصیت منحصر به فرد!
دانشجوی علوم سیاسی : به هیچ دسته و گروهی وابسته نیست ، تک و تنها برای هدفش تلاش می کند



ادامه مطلب ...

در وصل هم ز عشق تو اى گل در آتشم

 در وصل هم ز عشق تو اى گل در آتشم

عاشق نمی شوى که ببینى چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتى از جور شمع نیست

عمریست در هواى تو میسوزم و خوشم

خلقم به روى زرد بخندند و باک نیستب

شاهد شو اى شرار محبت که بی غشم

اور مکن که طعنه ى طوفان روزگار

جز در هواى زلف تو دارد مشوشم

سروى شدم به دولت آزادگى که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زب

لب میگزد چو غنچه ى خندان که خامشم

انهر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

اى آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمى چون

تا بشنوى نواى غزلهاى دلکشم

ساز صبا به ناله شبى گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می کشم


حرفه ی من

مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری

کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...


نزار قبانی


چشمانت

چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!