بگو به باران

 

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش

سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

ادامه مطلب ...

آینه در آینه

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

هوشنگ ابتهاج


آنگاه که غرور کسی را له می کنی ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم ،

دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟

سهراب سپهری

بهانه


 ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم 
تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده