ای آسمــان! شــور و نـوای غــربتِ کیست؟
یاس کبـودامشب، کنار تربت کیست؟
گویـا عـزایِ شمس الشموس است
وقتِ غروب خورشیـد تـوس است
غیر از «رضا» مولای مهجور از وطن کیست؟
جـز او مگـر آوارهی دور از وطـن کیست؟
تـا از جــوار جــدش جــدا شد
مشهد برایش کــرب و بـلا شد
ایران مـا از مقدمش، مینــو سـرشت است
ایــن آستــان، باغــی ز گلزار بهشت است
نـــور ولایـــت در مشهدِ اوست
سر بر ضریحش بگذار ای دوست
حکــم ولیعهــدی نبــود آن حکم باطل
خَــطِ شهــادت بــود بــا امضـای قاتل
او را اسیـــرِ این دام کردند
انگور را هم بد نــام کردند
از دشمنش کی انتظاری بیش از این داشت
در این سفر، مولا به مرگ خود یقین داشت
لرزید از اشک چون شانههایش
گفتا بگرینــد پروانههـــایش
مــولا غـــزالِ خانــهزادش را نیــاورد
همــراه خــود، حتــی «جواد»ش را نیاورد
همـــانِ پـــاییز چون شد بهارش
معصومه هم ماند چشــم انتظارش
محمد جواد غفورزاده
امام من
نیاز من
ای همه احتیاج من
ای که برای وصف تو
اقیانوس اقیانوس واژه به قطره می ماند
تو افتابی
بتاب به جاده ی تاریک و انتها ناپدید زندگی من
حامی من
حمایتمان کن در برابر دشمنانی که فکرمان را می شکافند
اعتقاد مقدسمان راگرفته
باور های تهی تحمیلمان می کنند
ناجی من
نجاتمان بده از جدالهای پایان ناپذیر
تردید و اطمینان
پاکی و الودگی
نجاتمان بده از کسانی که
فانوسهای روشن شده برای امدنت راخاموش می کنند
در این ظلمتی که در تکاپوی یافتن روزنه ام
از خدا همه ی نیازم راطلب می کنم
ای همه ی نیاز من
آمین دعایم را تو بگو
" رها"
زندگیم انتظارته هر روز...زندگیمو رها کُن از این درد
روزبه بمانی
خط با خون تو آغاز مىشود
از آن زمان که تو ایستاده اى
دین راه افتاد
و چون فرو افتادى
حق برخاست
تو شکستى
و راستى درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهارى جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفهاى سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمى است ناروا بر درخت مانده.
تو راز مرگ را گشودى
کدام گره، با ناخن عزم تو وانشد
شرف، به دنبال تو
لابه کنان مىدود
تو، فراتر از حمیّتى
نمازى، نیّتى
یگانهاى، وحدتى
آه، اى سبز سرخ
اى شریفتر از پاکى
نجیبتر از هر خاکى
اى شیرین سخت
اى سخت شیرین
تو دهان تاریخ را آب انداختهاى
اى بازوى حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معناى قرآن...
بگذار بگریم
خون تو، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست
تو قرآن سرخى
«خونآیه»هاى دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتى
و نوشتارها
مزرعهاى شد
با خوشههاى سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون
و هر ساقه
دستى و داسى و شمشیرى
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است.
حر، شخص نیست
فصیلتى ست،
از توشهبار کاروان مهر جدا مانده
آنسوى رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلى است
که آدمى را به خویش باز مىگرداند.
و توشه را به کاروان.
ادامه مطلب ...