اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است


اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست


با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگارنیست


امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست


ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

تو مرو

از کنار من افسرده تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند، خدا را تو مرو

 

اشک اگر می‌چکد از دیده، تو در دیده بمان

موج اگر می‌رود ای گوهر دریا تو مرو

 

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز

قصه‌ها مانده من سوخته را با تو مرو

 

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

 

سایه‌ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دل خسته، خدا را تو مرو

 

ای بهشت نگهت مایه‌ی الهام سرشک

از کنار من افسرده‌ی تنها تو مرو

 

محمدرضا شفیعی کدکنی

حافظ و تیمور لنگ

حافظ و تیمور لنگ


در سال 794 ه . ق تیمور لنگ پس از تصرف شهر شیراز و برانداختن سلسله آل مظفر علماى شیراز را براى مناظره ، جمع کرد و کسى را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبید. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت : من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر و هزاران جاى و والایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم ، تو مردک به یک خال هندى ترک شیرازى آن را فروختى ؟ در این بیت که گفته اى :


 اگر آن ترک شیرازى بدست آرد دل ما را            بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را


 خواجه حافظ که در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت : اى سلطان عالم از آن بخشندگى است که بدین روز افتاده ام . تیمور از این لطیفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نکرد بلکه او را نوازش نمود.

شب هم آهنگی

                             سهراب سپهری            

  شب هم آهنگی

لب ها می لرزند، شب می تپد. جنگل نفس می کشد

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده

انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند

به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند

بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست

دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید

لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد

می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند

بیا با جاده پیوستگی برویم

خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم

چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد

لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است

در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد

باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان

به سوی ابدیت می رود

هنوز زوده...

تمام شد!

همین؟

ولی من که هنوز...

یعنی دلم هنوز...

نمی دانم ! نمی دانم ...                                               

اسمش را چی میشه گذاشت؟           

اسم لحظه ای را که احساس میکنی                                                 

هنوز زوده...

هنوز زوده برای رسیدن به اخر جاده

من  لحظه های با تو ادامه دادن را 

دوست دارم

من تا ابد با تو بودن را می خواهم    

                                                     "رها"